انتظار

 

هیزم شکن تبر میزد بر تنه‌ی درخت…درخت از مرگ و از افتادن نمی‌ترسید…نگرانی‌اش از این بود که آن پرنده‌ای که سال‌ها پیش کوچ کرده بود، روزی باز گردد و جایی برای استراحت نداشته باشد!!

*****

بازیگوش بودم
اینکه تمام عمر مشق نام تو می‌کنم
تنبیه خداست!!

*****

مزاحم آدمی که مشغول فراموش کردن شماست نشوید!…

هیچ قاتلی دوست ندارد هنگام کشتن کسی، مزاحمش شوند!!


تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

  از سه نفر هرگز متنفر نباش :
فروردینی ها، مهری‌ها، اسفندی ها
چـون بهتـرین هستند

سه نفر را هرگز نرنجون :
اردیبهشتی ها، تیری ها، دی ـی ها
چـون صادق هستند

سه نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت بیرون برن :
شهریوری‌ ها، آذری‌ ها، آبانی ها
چـون به درد دلت گوش میدهند

سه نفر رو هرگز از دست نده :
مرداد ـی ها، خرداد ـی ها، بهمن ـی ها
چـون دوست ِ واقعی هستند
.
.
.
.
نتیجه زندگی، چیزهایی نیست که جمع میکنیم
بلکه قلبهایی است که جذب میکنیم



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

  چشمان زیبایت را دوست دارم ای اوج هستی .

ای که تمام خاطراتم در قلب سبز و زیبایت تداعی می شود .

امشب ازآسمان نیلی دلم باتو سخن می گویم و بارها نامت را به زبان می آورم .

ستارگان راهمچو مروارید های درخشان به تو تقدیم می کنم وهمچو آهوی خسته

به جنگل سبز چشمانت پناه خواهم آورد .

از جنگل سبز چشمانت عبور می کنم و عاشقانه به باغ دلت پناه می آورم و وجود

شقایق های سرخ را همچو ستارگان آسمانی باور می آورم و مانند نگینهای

درخشنده رهسپار آسمان آبیت می شوم .

نازنین ، امشب به سراغت خواهم آمد و ستارگان آسمانی را همچو نگین های

درخشنده در دستانت خواهم گذاشت .

ای که همه وجودت هستی من است ای که همه خوبیهایت را در وجود خود

احساس می کنم و همیشه صدای مهربانت را در سبزه زار ذهنم تداعی خواهم

کرد . امشب ازجنگل سبز چشمانت خواهم گذشت وهمیشه نگاه زیبایت را در

اعماق قلب خویش زنده نگاه خواهم داشت وهر باربا یادتو و به عشق تو از آن

جنگل سبز و پهناور برای همیشه بوته ای از یاس به یادگار، در قلب خویش

خواهم کاشت .

ای خاطره سبز من ، با تمام وجود ، گلبرگهای یاس عشقت را آبیاری خواهم

داد وتا ابد سرزمین سبز عشق را با یاد توآباد خواهم ساخت وتا همیشه

عاشقانه دوستت خواهم داشت ودر آن تاریکی شب عاشقانه به تو می اندیشم و  

 

آرام وبی صدا به خواب همیشگی سفر خواهم کرد .

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود 
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟ 
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت 
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد 

بقیه اش در ادامه مطلب 



ادامه مطلب
تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

حال دختر خوب نبود..

نیاز فوری به قلب داشت..

از پسر خبری نبود..

دختر با خودش میگفت : 

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

ولی این بود اون حرفات..

حتی برای دیدنم هم نیومدی…

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. 

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..

دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..

درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.

اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. 

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.

الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.

(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..

اون این کارو کرده بود..

اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

         پرواز 

  در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر. خانواده . خانه . سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.بیماردیگردرمدت این یک ساعت.باشنیدن حال وهوای دنیای بیرون.روحی تازه
می گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.این پارک دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زیبایی به آنجا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.مرد دیگر نمی توانست آنها را ببیند. چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.یک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و در کمال آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد, اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. حالا او میتوانست زیباییهای بیرون پنجره را با چشمان خودش ببیند
 هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد .با کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و از او پرسید : چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده تا چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست آن دیوار را ببیند.. 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

              

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.

طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است. اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند: فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟ 

دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید. اما همسر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است

وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم... 

می‌گویند : زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.

اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.

زیرا

             "حس زیبا دیدن" همان عشق است .



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
  • آسمان
  • سبزک